دریچه‌ای به فرهنگ و زندگی مردم عرب ایران

زنان سالمند عرب: و هیچ‌کس از رنج‌های یک «زن تنها» نپرسید!

کم پیش می‌آید که در کنار یک زن سالمند عرب زندگی کرده باشید و صدای آوازهای اندوهناک او را نشنیده باشید. این آوازهای پرسوز را در عربی «نعاوی» می‌نامند. زنان سالمند عرب، مدام در خلوت خود آنها را می‌خوانند و با آن‌ها اشک می‌ریزند: هنگامی که تنها نشسته‌اند، خانه را جارو می‌کنند، نان می‌پزند، نوه‌ یا فرزندشان را می‌خوابانند، یا زمانی که در سکوتی عمیق با خود خلوت کرده‌اند. و باز، بسیار پیش می‌آید که همان‌گونه که این آوازها را آهسته با خود زمزمه می‌کنند، اشک نیز بریزند. 

هنگامی که زنی سالمند در سکوت خانه‌ای خود  این شعرها را زیر لب زمزمه می‌کند، درواقع، در حال ثبت تاریخ زندگی خود و زنان هم نسلش است. این اشعار، میراثی شفاهی‌اند که گویی هر نسل، آن‌ها را از دل اشک‌های مادرانشان به ارث برده‌اند. این شعرها  داستان رنجی جمعی‌اند؛ رنجی که از مادران به دختران منتقل شده، و همچنان، در گوشه و کنار ، در گوش باد زمزمه می‌شوند.

اما محتوای این بخش از فرهنگ عامه چیست؟ این سروده‌های غم‌بار و دردآلود، چه می‌گویند؟ و از زنان عرب و جامعه عرب چه روایتی برای ما دارند؟

شاید بتوان هسته‌ی مرکزی این شعرها را «تنهایی زن» دانست، زنی که در ساختاری مردسالارانه گرفتار است و کسی را ندارد تا به او تکیه کند، جز همان مثلث مردان خانواده: پدر، برادر و پسر.

به عبارتی این شعرها تنهایی زن را در جهانی کاملاً مردسالارانه به تصویر می‌کشند، جایی که زنده ماندن و «زن‌بودگی» تنها در ارتباط با همان مثلث معنا پیدا می‌کند. زن، درون این ساختار، هویت و جایگاه خود را نه به صورت مستقل، بلکه در پیوند با این مردان می‌یابد. تنها در سایه‌ی همان مثلث است که بودنش معنا می‌یابد و حفظ آن ممکن می‌شود.

اما پیش از آن، اجازه دهید با «تنهایی» آغاز کنیم. در این شعرها، زن تنهاست. کسی را ندارد. چشم‌انتظار است که «آشنایی» بیاید و با او سخن بگوید. اما خبری از آن «آشنا» نیست. در یکی از این سروده‌ها برای مثال می‌خوانیم:

 

دیدم که نسیم در را به بازی گرفت

گفتم که آشنایی، سر زد ز در 

اما نه باد مونس، نه در آشنا

هر دو با هم مرا فریفتند

 

او چشم‌به‌راه دری است که در بخش دیگری از شعر، آن را «دروغگو» می‌نامد. به بیان دیگر، هم «در» و هم «نسیم»، هر دو دروغین خبر آمدن «آشنا» را می‌دهند. زن، در چنین فضایی، مدام حس می‌کند که زندگی خود را همواره در «غربت» گذرانده است و حتی در میان دیگر زنان نیز تنها مانده است:

 

نه با زنانی که گاوها را به چرا می‌برند، گاو شیردهی دارم

نه آشنایی، میان آنان که گرد هم می‌نشینند

ای مادر، همه عمر اسیر این غربت بوده‌ام

 

او حتی زمینه مشترکی برای گفتگو (یا رقابت) با دیگر زنانی که کار می‌کنند ندارد. حتی خبری از دامی نیست که بتواند به بهانه او همراه دیگر زنان شود. و  در این تنهایی او راهی ندارد جز آنکه با خود  تنها بنشیند و دل به گریه دهد:

 

در کنار محله بنشین و به گریه‌هایم گوش بسپار

شاید شفایابی، ای دلِ رنجور من

 

او در این تنهایی به دنبال نوستالژی‌ای از دست‌رفته است، رؤیایی که دیگر در دسترس نیست. گویی در گذشته، جمعی از زنان همراه او بودند که اکنون از هم پراکنده شده‌اند، و او تلاش می‌کند تا آن گذشته را دوباره بازسازی کند، اما در دل خود احساس ناتوانی می‌کند. برای مثال، در یکی از این شعرها، زن خود را به فردی تشبیه می‌کند که در حال جمع‌کردن هیزم است و تمنا دارد که بتواند همین کار را برای «زنان آشنای» خود انجام دهد و آنان را همچون هیزم‌های پراکنده دوباره گرد هم آورد و در آغوش خویش جای دهد.:

 

ای کاش زنان آشنا را

چون هیزم گرد می‌آوردم

تمام روزهای تابستان

می‌چیدمشان در آغوش خویش

که از جمع کردن یاران، هرگز خسته نمی‌شوم

اما همین شعر، در عمق خود، ناتوانی او را در گردهم‌آوردن آن جمع نشان می‌دهد و تأکید می‌کند که او از بازسازی آن گذشته ناتوان است.

 

اما خواسته‌ی او از گردهم‌آوردن آن جمع چیز زیادی نیست. او تنها به صحبت کردن و گفت‌وگو نیاز دارد. دنبال کسی می‌گردد که با او از دردهایش سخن بگوید. همین برایش کافی است. می‌خواهد آن‌قدر حرف بزند که جهان از غم‌هایش سیراب شود و شاید که حال دلش خوب شود:

 

بیا من و تو کنار هم بنشینیم
بگذار مردم از ما دور شوند و ما تنها بمانیم
آن‌قدر با هم درد دل کنیم
که حال دل‌هایمان خوب شود

او در جستجوی کسی است که بتواند با او درد دل کند، کسی که رازهای نهفته‌اش را، که در تنهایی سربسته مانده‌اند، با او در میان بگذارد. این «راز دل گفتن» را می‌توان در شعر دیگری نیز یافت، شعری که در آن «زنان آشنا» به گل رس ناب و خالصی تشبیه شده‌اند، زنانی که قابل اعتمادند، اما غایب‌اند. او به آنان می‌گوید که در غیابشان، سرگشته و بی‌پناه مانده است و نمی‌داند راز خود را با که در میان بگذارد:

 

ای آشنایان من، ای گلِ رسِ نابِ من

من به سوی زنی که گندم‌ها را پاک می‌کند نیز رفتم

اما باز مانده‌ام که راز دل خویش را با که بگویم؟

 

در این شعر، حسرت یافتن یک هم‌سخن، گویی همچون دردِ پنهانی در دل گوینده جاری است. او از غیاب «آشنا» سخن می‌گوید، اما بیش از آن، از ناتوانی خود در یافتن کسی که حتی اندوهش را در میان بگذارد. این تنهایی، چیزی فراتر از فقدان افراد مشخص است؛ نوعی احساس ریشه‌دار از انزوایی تحمیل‌شده، که زن را از تمام جهان پیرامونش جدا می‌کند.

 

در شعر دیگری، این احساس به اوج می‌رسد. شاعر دیگر حتی در پی کسی برای گفت‌وگو نیست، بلکه تنها به دنبال گوش شنوایی است. او دنبال کسی است که فقط حضور داشته باشد و گوش بسپارد و به گریه‌های او گوش بسپارد:

 

در کوچه‌ی ما بنشین آرام

گوش بسپار به ناله‌های مدام

که شنیدن تو شفایی است بس

بر این دلِ رنجور و بی‌سرپناه

 

گویی او می‌داند که سخن گفتن از درد، خود باری بر دوش است، و شاید حتی همین گفتن نیز برای دیگران بی‌معنا باشد. اما «شنیده شدن»—این ساده‌ترین و در عین حال نادرترین چیز—تنها چیزی است که می‌طلبد.

این اشعار و آوازها کمتر در میان نسل جوان، حداقل در فضاهای شهری، دیده می‌شوند. بنابراین، چگونه می‌توان آن‌ها را فهمید؟ یکی از پاسخ‌های این پرسش را می‌توان در تجربه‌ی زیسته‌ی این زنان یافت، تراژدی‌هایی که پیوسته از راه رسیده‌اند و جامعه را در هم دریده‌اند: جنگ، تبعید، سیل، خشکسالی، بیماری، خشونت، درگیری‌های بین‌قبیله‌ای و در نهایت، فرایند مدرنیته، شهری‌شدن، و از بین رفتن بنیان‌های سنتی جامعه.

در تمام این دگرگونی‌ها، زن و مرد عرب هر دو رنج برده‌اند. آنها عزیزانشان را از دست داده‌اند، خانه‌هایشان ویران شده، مجبور به مهاجرت شده‌اند، فقر بر آنان تحمیل شده، و کودکانشان جان باخته‌اند. اما این درد و رنج، در خط مرزی ایران و عراق یا در دل هور، بیش از هر جای دیگری تکرار شده و عمق بیشتری داشته است. اما رنج زن عرب در این جغرافیا فقط ناشی از بلایای طبیعی یا جنگ‌های مداوم نیست. فرایند مدرنیته نیز آمده است و با سرعت، همان انسجام گذشته و همبستگی‌های خانوادگی را در هم شکسته است.

ساختارهای سنتی جامعه، که پیش‌تر شبکه‌ای از حمایت‌های خانوادگی را برای زنان فراهم می‌کردند، دیگر آن کارکرد سابق را ندارند. زمانی، زنان در میان خویشاوندان خود، در جامعه‌ای بسته و متصل به هم زندگی می‌کردند؛ جامعه‌ای که در آن، خانه‌ها به هم نزدیک بودند، وظایف جمعی میان افراد تقسیم می‌شد، و زنان، حتی در سخت‌ترین لحظات زندگی‌شان، در میان جمعی از زنان دیگر قرار داشتند. آن ساختارها نیز دیگر وجود ندارند.

 

مدرنیزاسیون، به همراه مهاجرت‌های گسترده به شهرها و تغییر در ساختارهای اجتماعی، این پیوندهای عمیق را گسسته است. دیگر آن «جمع زنان» که در گذشته نقش حمایتی داشتند، در همان شکل سنتی وجود ندارد. این تغییر، زن عرب را در انزوایی تازه و متفاوت فرو برده است. انزوایی که نه حاصل فرهنگ سنتی، بلکه نتیجه‌ی فروپاشی تدریجی آن است.

در دل این دگرگونی‌های مداوم، زن عرب خود را بیش از پیش تنها می‌یابد. یکی از این زنان، حسنه، به من می‌گوید:

 

نسل ما خیلی رنج کشید. مثل دختران امروز نیست که در این همه ناز و نعمت بزرگ می‌شوند.

 

با او که صحبت می‌کنم، منظور از «رنج» را عمیق‌تر درک می‌کنم. او از مادرش می‌گوید که در ۱۱ سالگی ازدواج کرده است و از میان ۱۰ فرزندی که به دنیا آورده، تنها ۴ نفر زنده مانده‌اند؛ بقیه در سنین مختلف، یا بر اثر بیماری یا گزیدگی، جان باخته‌اند. حسنه بعد به سرعت شروع به تعریف و تمجید از گذشته می‌کند:

 

مردم مثل الان نبودند. حرمت همدیگر را داشتند. صداقت داشتند. برادر برای خواهرش احترام و عزت قائل بود. الان هیچ چیز باقی نمانده است. همه چیز شده خیانت و ظلم. 

این تصویر نوستالژیک از گذشته با جدا شدن زود هنگام از خانواده نیز مربوط است. حسنه خود در سن ۱۲ سالگی ازدواج کرده است. او همسرش را در سن ۳۰ سالگی از دست داده است و از آن زمان خود مجبور بوده است که ۶ فرزند خود را بزرگ کند. او از جنگ می‌گوید و از اینکه چگونه مجبور شد با فرزندانش به استان‌های دیگر مهاجرت کند در حالی که پدر در اهواز بماند. و از اینکه چگونه خانواده پدری‌ای او چه آن زمان و چه بعدها او را در این مسیر تنها رها کردند: 

 

هر کدام زندگی خودشان را داشتند. همینکه به من خنجر نزدند کفایت می‌کند. 

 

به این فکر می‌کنم که زنی که در ۱۲ سالگی ازدواج کرده است، در همان لحظه‌ای که از خانواده‌ی پدری جدا می‌شود، پا به وادی تنهایی می‌گذارد. او در همان سنین ۱۰ تا ۱۲ سالگی، با «جهان آشنا» خداحافظی می‌کند و وارد جهانی نامعلوم می‌شود، جهانی که قوانین و انتظارات آن بر دوشش سنگینی می‌کنند، جهانی که تحمل آن به این راحتی‌ها ممکن نیست.

 

به همه‌ی آنچه که گفته شد، ساختار مردسالارانه‌ی قبیله‌ای را نیز اضافه کنید. در این ساختار، زن نه‌تنها باید فرزند ذکور بیاورد- تا جایگاه خود را در خانواده تثبیت کند- بلکه باید کارهای خانه را انجام دهد، دام را به چرا ببرد و در کارهای کشاورزی کمک کند.  شاید همین است که رنگ درد را در زندگی‌اش پررنگ‌تر می‌کند.  برای مثال، در یکی از شعرها، او از زندگی‌ای که دیگر جز ذلت چیزی برایش نمانده، سخن می‌گوید:

 

برای خانواده‌ام پیامی بفرستید

تا سلامم را به آنان برساند

و به آنها بگویید که من دیگر از ذلت، سیراب شده‌ام

 

در شعری دیگر، نابودی امید و نادیده‌گرفته‌شدن رنج‌هایش را این‌گونه توصیف می‌کند:

 

می‌خواستیم بازگردیم، اما آسمان ابری شد

راه ما ناهموار و پر از خار و گون گشت

و باز هیچ‌کس از رنج‌های این زن نپرسید!

 

او می‌خواهد همین پیام را به خانواده‌اش بفرستد، شاید به این امید که کسی از حالش بپرسد، که کسی دردش را بفهمد. و البته که او با زمزمه کردن مدام این شعرها، مدام سعی می‌کند که این پیام را به خانواده خود بفرستد.  او هر روز همین شعرها را می‌خواند، همین پیام‌‌‌‌ها را تکرار می‌کند شاید کسی او را بشنود. اما کسی نیست که بشنوند. و به همین دلیل است که  تأکید می‌کند: «باز هیچ‌کس از رنج‌های این زن نپرسید!»

بدین ترتیب، این سروده‌ها، درواقع، روایتی زنانه از رنجی هستند که تاریخ رسمی کمتر به آن پرداخته است. این آوازها، شکلی از مقاومت خاموش‌اند؛ مقاومتی که نه از طریق اعتراض‌های آشکار، بلکه از راه روایت و بازگویی مداوم دردها در قالب شعر و نوا شکل می‌گیرد. آنها همچنین به نسل آتی یاد می‌دهند که در این ساختار مردسالارانه، راهی جز تکیه بر خود ندارند. این پیام را به‌ویژه در شعرهایی می‌بینیم که از خیانت همسر، از خشونت او، و از ضرورت بی‌اعتمادی به او سخن می‌گویند. در یکی از این شعرها، برای مثال،  زن به‌صراحت همسر را فردی غیر قابل اعتماد می‌داند تا مبادا زنان به او اطمینان کنند: 

همسر را ولی خود مپندار

او سایه‌ی حصیری‌ست، سرد و زودگذر

یک سال نماند در کنار تو

و تو را شکسته و درب‌ و داغان می‌گذارد و می‌رود

 

اما در کنار این تصویر منفی از مردان، زن چاره‌ای ندارد جز آنکه به مردان خانواده‌ی خود (پدر، برادر و پسر) بازگردد. در این شعرها، ما با یک تصویر مثبت و قهرمان‌گونه از مثلث مردانه روبه‌رو هستیم. پدر همیشه منبع مهربانی است، برادر به عنوان یک حامی و مدافع زن در برابر ظلم تعریف می‌شود، و پسر، امید آینده‌ی اوست. در یکی از این اشعار، برای مثال، زن به برادر خود پناه می‌برد و او را مأمن خود در برابر ستم دیگران می‌بیند:

برادرم آمد و بالای سرم ایستاد

او پرسید چرا سرحال نیستم

او پرسید آیا کسی به تو ظلم کرده یا تنها دلتنگ من هستی؟

اما این وابستگی به برادر و پدر، در حقیقت، نشانه‌ای از محدودیت است، نه آزادی. زن در این شعرها حقِ استقلال ندارد؛ او از یک مرد (همسر) می‌گریزد، اما تنها راهی که برایش باقی می‌ماند، پناه بردن به مردان دیگر است. در این شعرها همچنین  فرزند پسر جایگاه خاصی دارد. مادر به او نیاز دارد تا به او تکیه کند؛ اوست که باید برای مادرش عزت و افتخار بیاورد. به عبارتی زن فرزند پسرش را امید نهایی خود می‌بیند، امیدی که گویی می‌تواند او را از چرخه‌ی تنهایی و رنج بیرون بیاورد.

اما آیا این امید تحقق می‌یابد؟ در دل بسیاری از این شعرها، نوعی حسرت نهفته است، نوعی شکایت از همان پسر، همان برادر، همان پدر که در نهایت زن را باز تنها گذاشته‌اند. در این شعرها بسیار عتاب و گلایه‌ای خطاب به برادر یا پسر دیده می‌شود، گلایه از  همان‌هایی که قرار بود حامی باشند، اما آن‌ها نیز از «رنج یک زن تنها» نپرسیدند و او را  تنها گذاشتند.

 

  • مجموعه شعر (نعاوی) که در این مقاله استفاده شده اند توسط خانم سما نیسی گردآوری شده‌اند. مقاله توسط یکی از اعضای هیئت تحریریه کماکان نگاشته شده است.