در دل مشهد، پشت خیابان ها و ساختمان های با شکوه شهر، محصور بین دیوارهای بتنی و سیم خاردار، جایی وجود دارد به نام شهرک عرب های مشهد یا شهرک شهید بهشتی. شهرکی که یکی از اهالی آن را مدمره می نامد، هم وزن محمره، به معنای محمره ویران شده. شهرک در ۳۰ بلوک سیمانی هرکدام ۴۵ واحد و در مساحتی به وسعت دو هکتار قریب ۷ هزار جنگ زده را در خود جای داده است. در شهرک که قدم می زنید همان محمره را می بینید، همان بازارچه، همان موسیقی عربی، همان پوشش و همان لهجه. گویی محمره دیگری به دنیا آمده است، هزاران کیلومتر آنسوتر.
شهرک محصول مهاجرت های جنگ ایران و عراق است، خانواده هایی است که در میانه آتش و دود و با شروع جنگ ایران و عراق، مجبور شدند خانه های خود را ترک کنند و بیش از ۲۸۰۰ کیلومتر سفر کنند تا در قلب مشهد در ساختمان های نیم کاره ای که احداث شده بودند ساکن شوند.
خدیجه نیسی، کارگردان فیلم مدمره، که با اهالی شهرک گفتگوهای مفصلی داشته است، قصه این مهاجرت را از زبان یکی از اهالی اینگونه تعریف می کند:
ما از جمله آخرین خانواده هایی بودیم که در شهر بودیم. تانک های عراقی وارد شهر شده بودند و ما سوار بر وانتی شهر را ترک کردیم، در سفری که فکر می کردیم یکی دو هفته است، اما سفر عمر شد. در مسیر، از زایشگاهی گذشتیم که در آن زنان اصرار داشتند تا نوزادانشان را به همراه خود ببریم تا شاید آنها جان سالم بدر ببرند. اما نه جایش را نداشتیم و نه امکانش را. نزدیک شب به شهر شوش رسیدیم. همراه دیگر خانواده ها جایی را در کنار خیابان پیدا کردیم. بعضی به دنبال کارتن بودند تا آن را زیر بدن خود قرار دهند. شب را به صبح رساندیم، و باز با صدای شلیک و گلوله بیدار شدیم. به سمت اندیمشک و سپس خرم آباد رفتیم. در خرم آباد حاضر نبودند به ما بنزین بدهند. ما را فراریانی می دیدند که میدان جنگ را رها کرده اند. هرکس به شکلی این را به ما منتقل می کرد. در خرم آباد کار به درگیری می کشد و به آنها شلیک می کنند تا در شهر نمانند. با هر مصیبتی بود از خرم آباد گذشتیم. به تهران که رسیدیم، سیل خانواده های جنگ زده ای بود که وارد شهر می شدند. مردم هر کدام به مسیری می رفتند و شهری را انتخاب می کردند. ما مشهد را انتخاب کردیم.
این جنگ زدگان همان «مسیر اشک» را رفتند، اما ۳۰ سال پس از آن. اینبار به اجبار جنگی که بر آنان تحمیل شد. به مشهد که رسیدند آنها در ساختمان های نیم کاره شهید بهشتی ساکن شدند. در مشهد نیز مانند خرم آباد آنان را فراری می دانستند، شاید خائنانی که حاضر نبودند بایستند و بجنگند. و زبان و البته لباس عربی(دشداشه و عبا) هم مزید بر علت بود. هر آنچه بود تحقیر و پس زدن بود.
هنوز در صحبت های مردم شهرک می توان این حس به حاشیه رانده شدن را دید. این رویکرد تدافعی که «ما قصد نداشتیم که شهر را ترک کنیم. حتی با شروع جنگ می خواستیم بمانیم. ولی نشد. مجبور شدیم که ترک کنیم.» در حالیکه می دانیم در هنگامه جنگ و در برابر گلوله و تفنگ، شهروندان عادی امکانی برای ماندن ندارند. آنها چاره ای جز رها کردن خانه و کاشانه ای که با جان و دل به آن پیوند خورده اند ندارند. با این همه مدام مجبور هستند که توجیه کنند چرا نماندند.
شاید تصور کنید که که برای یک جنگ زده، کسی که خانه اش ویران شده، کسی که شناسنامه اش زیر تلی از خاک باقی مانده است، کسی که در عدم تعین امروز و فردا زندگی می کند و نمی داند چه خواهد شد، کم اهمیت ترین امر هویت باشد. شاید تصور کنیم یک جنگ زده به سرعت دنبال ادغام خواهد رفت. لباسی را از تن خواهد کند و لباس جامعه بزرگتر را بر تن خواهد کرد تا خود را غیر مرئی کند و زندگی کند. تجربه مدمره این فرضیه ها را به چالش می کشد. حتی در شهرکی به فاصله هزاران کیلومتر، و در فضای پس از جنگ، باز مردم سعی می کنند نظمی که از آن کنده شده اند و به واسطه جنگ برهم خورده است را دوباره بسازند، دقیقا به همان سبک و سیاقی که در شهر ویران شده خود به جا گذاشته اند و در یک تلاش جمعی همه سعی می کنند دوباره همه چیز را از نو برپا سازند.
همین باعث شد تا آنها در همان دل مشهد، خودشان را جدا بکنند. به تدریج در دل شهرکی که با دیوارهای بتنی از محیط اطراف جدا شده است، دنیای جدیدی متولد شد: بازارچه ای که داشتند را دوباره ساختند، سمبوسه فروشی، فلافل فروشی، ماهی فروشی، خیاطی عربی، تیم فوتبال و.. همه چیز را دوباره از نو ساختند، با همان سبکی که در شهرشان بود، بر همان مدل محمره یا مدمره پس از جنگ. خدیجه نیسی می گوید که
اینجا همه چیز رنگ و بوی خرمشهر را می دهد، البته محمره قبل از جنگ. از مردم که بپرسی تصویری از امروز خرمشهر ندارند، هرچه می گویند از قبل از جنگ است. و سعی کرده اند این را در زندگی خودشان بازتاب دهند. و بخشی از این در اصرار مردم بر هویت خودشان است.
اهالی شهرک شاید بیش از مردم اهواز بر هویت عربی خودشان اصرار دارند، متعهد هستند که عربی صحبت کنند و لباس عربی به تن کنند، و آداب و رسومی که در اهواز ممکن است کمرنگ شده باشند را احیا کنند. روز عید فطر، اگر در شهرک قدم بزنید، کودک و بزرگ با لباس عربی در مسجد هستند و عید را همانگونه گرامی می دارند که پدرانشان.
شهرک عربهای مشهد، به ویژه نام «مدمره» رمز آلود است. نشان از تلاشی برای بازسازی مادی یک نوستالژی است. تلاشی برای برساخت کردن دوباره گذشته ای ویران شده. به همین دلیل است که هنگامی که نام «محمره» با بغض و اشک همراه می شود. مردم شهرک می خواهند دوباره آن شهر را برپا سازند، دوباره آن خیابان ها و مناسبات روزمره را شکل دهند. و به ظاهر موفق نیز می شوند. همه چیز عین محمره شده است. محمره چهل سال پیش. «محمره» برپا می شود اما نه در جغرافیای سابق که در جغرافیایی جدید تا آن رویا و آن خواب و نوستالژی را دوباره تعبیر کند. داستان شهرک بنابراین داستان یک بازگشت است ذهن می داند که علیرغم همه این تلاش ها، آنها نمی توانند آن رویا را زنده کنند و دوباره بازگردانند. و به همین دلیل علیرغم همه شباهت ها هنوز آن را مدمره می نامند و به زبان بی زبانی می گوید که اینجا نماد «محمره ای ویران شده» است.
مدمره در عین حال نشان از پویایی و زندگی و تدوام مردم بومی است. صد سال است که روشنفکران ملی گرا امید به سراب پروژه ملت سازی بسته اند. روشنفکرانی که تصور می کردند و می کنند با دستگاه قالب سازی آموزش و پرورش، و قدرت رسانه، و کوبیدن امنیتی می توانند گذشته را محو کند و روایت های خود را جایگزین نماید.
اما آنچه این روشنفکران و سیاستمداران فراموش می کنند این است که زندگی مردم بومی یک ریزوم است و «شما نمی توانید از شر یک ریزوم خلاص شوید چرا که بعد از آنکه بخش عمده ای از آن را تخریب کردید، آن ریزوم می تواند بارها و بارها دوباره خود را بسازد.» و شهرک عرب های مشهد به بهترین شکلی قدرت و قابلیت تداوم این ریزوم را نشان می دهد. مردمی که هزاران کیلومتر آن سوتر، در دل محیطی دیگر و کاملا متفاوت، باز ریزومی کاملا تخریب شده را به عینه بازتولید کردند.
** در فیلم مدمره، خانم خدیجه نیسی به زوایای زندگی مردم شهرک شهید بهشتی پرداخته است.