جنگ که شروع شد، همه اهالی دنبال راه فراری بودند. تعداد اندکی که زود جنبیدند به سمت شهرهای ایران حرکت کردند، اما بخش عمده اهالی روستا به سوی عراق مهاجرت کردند.
اینها جمله های یکی از کشاورزان عربی بود در روستایی در استان ایلام. او از جمله چند هزار* خانواده ای بود که جنگ زده شدند اما اردوگاه های آنان نه در خاک ایران که در خاک عراق بنا شد. البته که مهاجرت اختیاری نبود. ارتش عراق که پیشروی می کرد مدتی در این روستاها مکث می کرد و بعد با کامیون های سبز رنگ غیر نظامیان را به نقاطی در خاک عراق منتقل می کرد. اما در این مسیر با مردم نه به عنوان اسیر جنگی که به عنوان جنگ زده برخورد می کرد. یک دلیل آن این بود که آنان را عرب می دانست و دولت عراق مدعی بوده که آمده است تا آنان را آزاد کند.
رحیم از اهالی روستای الخضره** است. روستایی در استان ایلام که با مرز کمتر از یک ساعت فاصله دارد. رحیم هنگامی که این مهاجرت صورت گرفته بود حدود ۱۰ سال داشت و الان در کار فروش کود، محصولات شیمیایی کشاورز و ماشین آلات کشاورزی است. رحیم می گوید:
وضعیت ما عجیب بود. ما نه اسیر بودیم نه آزاد. الان که فکر می کنم بیشتر شبیه اسیری بودیم که با ما خوب رفتار می شد. اما به هر حال چیزی بین این دو بودیم. اما آن زمان راهی نداشتیم جز اینکه این وضعیت را قبول کنیم.
در واقع آنها برای زنده ماندن تنها با موج رخدادها پیش می رفتند و این رعب و وحشت بود که حکمرانی می کرد. وضعیت، وضعیت عدم تعین و عدم استقرار بود با تنها یک ویژگی که همان وحشت بود. رحیم گفته های پدرش را به خاطر می آورد:
ما همه ترسیده بودیم. پدرم می رفت و با بقی اهالی روستا دیدار می کرد. شیخ روستا با فرمانده عراقی ها در ارتباط بود. پدر می آمد و اطمینان می داد که همه چیز روبراه است. او از عراقی ها نقل می کرد که آنها دوست ما هستند و برای ما اینجا آمده اند.
رحیم می گفت که این حرف ها موثر نبود. هنوز همه وحشت زده بودند. مادرشان دل به دلش نبود. مدام گریه می کرد. سربازهای عراقی و تانک هایشان را که در روستا می دید و صداهای گاه به گاه شلیک ها کافی بود که همه تا حد مرگ بترسند. بحث میان اهالی این بود که آیا می شود به جای امن تری برویم یا نه. اما در آن وضعیت روستا امکانی نبود.
برخی از اهالی روستا نیز نگران اعضای خانواده شان بودند که به شهرهای دورتر رفته بودند و آنجا گیر افتاده بودند. از جمله آنان یکی از همسایه ها که رحیم خانه شان را نشان می دهد. پیرمرد و پسر کوچکش برای مداوا به شهر شوش رفته بودند و دیگر راه بازگشت نداشتند. مادرها و خواهر ها گریه و زاری می کردند. می خواستند دنبال آنها بروند اما برای آنان نیز راهی نبود. در این سو نیروهای عراقی و آن سوتر نیروهای ارتش عراق. مردم واسطه ای گذاشتند تا با فرمانده عراقی صحبت کند تا اجازه دهد مادر و دخترها به سمت دیگر شهرهای ایران بروند. اما او اجازه نداد.
دیدار آنها با پدر و فرزند چند سال بعد محقق شد، زمانی که پدر همراه فرزند در همان دوران جنگ دل به دریا زدند و با قایق هور را رد کرند و به عراق رفتند. البته آنها تنها خانواده ای نبودند که جدا شده بودند. خانواده های دیگر نیز در روی که تانک های عراقی آمدند به دو قسم تقسیم شدند: آنانی که در ایران ماندند و آنانی که راهی عراق شدند.
چند روزی وضع بر همین منوال گذشت. در بعضی روستاها چند هفته همه چیز معلق بود. تا آنکه یک روز صبح اهالی روستا کامیون های نظامی عراقی را می بینند که آمده بودند تا آنها را منتقل کنند. کجا؟ یکی از سربازان به آنها گفته بود «به جای بهتری از روستا.» در این سفر مردم خیلی نمی توانستند با خود حمل کنند. همان حداقل هایی که هر خانواده جنگ زده می توانست با خود ببرد. سربازان مردم را مجبور می کردند که بارهایشان را کم کنند و مردم نیز چاره ای نداشتند.
کامیون های نظامی به سرعت مملو از اهالی روستا شد. هر کامیون چند خانواده را در خود جای داده بود. یکی دیگر از اهالی روستا که در کنار رحیم نشسته بود از کامیون های نظامی دیگری می گوید که در مسیر بودند:
ما شک داشتیم. بعضی ها می گفتند که ما را به عنوان اسیر برده اند و بقیه حرف ها تعارف است. و بعضی ها می گفتند که می شود به عراقی ها اطمینان کرد. یکی از فرمانده هان از طائفه خودمان بود و قسم میخورد که زود زمین هایمان را آزاد می کنند تا با ذلت تحت سلطه فارس ها باقی بمانیم. اما نمی توانستیم اعتماد کنیم. راه پر از کامیون بود. نگاه که می کردیم می ترسیدیم. یکی از زنها می گفت که اگر ما را پیاده کنند و بکشند چه کسی می داند. بقیه آرامش می کرد.
در حقیقت مردم به ادعاهای عراقی ها مشکوک بودند. در زندگی آنقدر بالا پایین دیده بودند که نمی توانستند اعتماد کنند.
عراقی ها مردم روستاهی ایلام را به منطقه ای در نزدیکی شهر عماره منتقل می کنند و آنها را در کمپ های چادری اسکان می دهند. یکی دیگر از جنگ زدگان درباره برخورد عراقی ها می گوید:
آن هنگام برخوردها خوب بود. با ما با احترام برخورد می کردند. غذا، آب آشامیدنی و دیگر خدمات را ارائه می کردند. روز اول که رسیدیم غذای آماده آوردند با آب. بعد چادر دادند، پتو دادند. دکتر هم آوردند. برخورد هایشان خوب بود.
با این همه اردوگاه هایی که برای آنها احداث شده بود با نیروهای نظامی و با اسلحه نگهداری می شد. آنها قربانیانی تلقی می شدند که عراقی ها آمده بودند آنان را آزاد کنند، اما در عین حال همان عراقی ها به این قربانیان اعتماد نداشتن.
رابطه این قربانیان با سربازان عراقی نیز رابطه ای عجیب بود. آنها به دلیل اشتراک زبان عربی و حتی اشتراکات قبیله ای می توانستند با هم ارتباط خوبی داشته باشند. اما در عین حال آن سرباز یا فرمانده عراقی با اسلحه در آن اردوگاه حضور داشت و قربانی با دست خالی و ترسان و لرزان. از دیگر سو، این قربانیان به شکل رسمی شهروند ایرانی محسوب می شدند که در طی جنگ به خاک کشور متخاصم منتقل شده بودند. اما مفاهیم و رابطه های دیگری نیز بودند که از این برساخت های جهان مدرن (از مرز گرفته تا مفهوم شهروند و تا بحث دولت-ملت) فراتر می رفت. این مردم تا چند سال پیش، زمانی که مرزها سفت و سخت نشده بودند، به راحتی به آنسوی عراق می رفتند. برای طبابت، به جای شوش و دزفول یا اهواز، راهی العماره می شدند. برای آنان نه مرز معنی داشت، نه ناسیونالیسم، نه شهروندی. همه اینها مفاهیم انتزاعی بودند که خود را گرفتار آن نمی کردند. همین وضعیت پیچیده این خانواده ها سایه ای از تردید بر قطعیت بسیاری از مفاهیم مدرن که ما قطعی و روشن تلقی می کنیم می اندازد.
دولت عراق در عین برخورد «خوب»، از صدور شهروندی برای این مردم امتناع می کند. این موضوع در حقیقت مطرح هم نمی شود و برای مردم اهمیتی نیز ندارد. رحیم می گوید البته هم مطالبه ای نبود:
مردم بیشتر تصور یک اسیر را از خودشان داشتند. یا مهاجری که به کشور دیگری می رود. خیلی انتظاری نداشتند. آنها می ترسیدند که عراق و ایران صلح کنند و آنان به ایران تحویل داده شوند.
اما در پاسخ به سوال شما نه، خبری از شهروندی نبود. فقط یک برگه بود که بتوانیم کارهایمان را راه بیندازیم.
بعدها که به ایران باز می گردند ایران نیز حاضر نمی شود برای کودکانشان که در عراق متولد شده اند و نتوانند ثابت کنند از پدر ایرانی هستند شناسنامه صادر کند. برخی پدرها فوت شده بودند و برخی دیگر شناسنامه ای نداشتند، و برخی با خانواده های عراقی وصلت کرده بودند.
در اردوگاه عراقی ها مشخصات افراد حاضر در اردوگاه را ثبت می کنند. تعداد خانواده ها، تعداد افراد هر خانواده ها، تعلق قبیله ای و دیگر اطلاعات شخصی افراد. افراد نام خانوادگی جدید می گیرند که نام پدر است. این نام ها جایگزین نام هایی می شود که اداره ثبت احوال در دوره رضا شاه به این مردم داده بود. در آن دوران نیز مردم را به صف کرده بودند و برای آنها نام خانوادگی فارسی یا قابل خوانش در فارسی انتخاب کرده بودند. اینجا نیز همان مسیر دوباره می رود، گرچه توسط دولتی دیگر.
به اعضای خانواده برگه مشخصات داده می شود که بر اساس آن می توانستند آذوقه ماهیانه دریافت کنند و مبلغی بگیرند که با آن زندگی خود را بگذرانند.
به تدریج که جنگ ادامه پیدا کرد، دولت عراق به خانواده هایی که در اردوگاه ها بودند قطعات زمین کشاورزی اعطا می کند و به آنان کمک می کند تا دام نیز پرورش دهند و به تدریج خانه هایشان را بسازند.
جنگ زدگان البسیتین و روستاهای اطراف آن
این رخدادها البته تنها در روستاهای عرب ایلام نبود. روستاهایی که نزدیک البسیتین، حویزه، و دیگر شهرهای عرب کنار مرز بودند نیز وضعیت مشابهی را تجربه کردند. و البته باید روستاهای نزدیک شوش و دزفول را نیز به لیست اضافه کرد. در یکی از روستاهای البسیتین پیرمردی که در دهه ۶۰ زندگی اش بود می گوید:
حدود ۱۰ یا ۱۱ صبح بود. تنها صدای انفجار می آمد. مردم روستا وحشت کرده بودند. نمی دانستیم چه شده است. کودکان آمدند و گفتند که تعداد زیادی تانک به سمت ما می آیند. به سمت آن منطقه ای که کودکان می گفتند رفتیم. وحشتناک بود. همه به داخل خانه ها رفتیم. تانک ها وارد روستا شدند. بعضی از مردان روستا دست ها را بالا بردند و به سمت سربازان عراقی رفتند. من فقط نگاه می کردم. صحبت کردند. و بعد آمدند به اهالی روستا گفتند که با ما کاری ندارند.
پیرزنی در آن روستا می گوید:
یک روز یکی از آنه (سربازان عراقی) وارد حیاط خانه شد. اسلحه بر دوش داشت. من نان می پختم. سریع جنبیدم و شیله (روسری) را درست کردم. آمد و کمی نان خورد. از نان تعریف کرد و گفت می خواهم برای سربازانم نان بپزی پولش را نیز می دهم. گفتم من زیاد نمی توانم بپزم. گفت هر چقدر می توانی. گفتم هر چه می گویید. بعد از من پرسید اگر سربازان ایرانی بودند برای آنها هم نان می پختی؟ من هم جواب دادم آره، چرا دروغ بگویم. سری تکان داد.
بعد به شوهرش اشاره می کند و می گوید:
آن روز نزدیک بود من را بکشد. عصبی شده بود و داد می زد. می گفت خانه مان را بر باد دادی. چرا گفتی آره می پزی.
پیرمرد هم گفت:
کدام آدم عاقلی این کار را می کند. طرف اسلحه داشت. می توانست ما را زندانی کند.
و پیرزن ادامه داد:
راستش را گفتم. باید دروغ می گفتم؟
گفتگو باز زندگی مردمی تحت ستم را نشان می دهد که نمی دانند با این دولت های مدرن و ارتش های منظم آنها چه بکنند. نمی دانند که چه بگویند و چگونه رفتار کنند. برای آنها این دولت ها وحش های خطرناکی هستند که هر آن ممکن است آنان را در هم نوردند.
نظامیانی که به روستا آمده بودند در ابتدا چندین خانه را تخلیه می کنند تا در آنها ساکن شوند. اما بعد که درگیریها با نیروهای نظامی ایران بیشتر می شود تصمیم می گیرند که غیر نظامیان را به داخل عراق منتقل کنند. آنها را به اردوگاه هایی در نزدیک بصره منتقل می کنند، با همان گارد و محافظت نظامی:
اول در اردوگاه بودیم. خیلی نظارت سفت و سخت بود. بعضی اهالی روستا شب ها رادیو ایران را می گرفتند. بعضی هم فرار کردند و از طریق هور به سمت ایران رفتند. اینها کار ما را بدتر کردند. یکبار یکی از اهالی روستا را بازداشت کردند که شب به رادیوی ایران گوش می داد. نمی دانم چه کسی او را لو داده بود. او را از آنجا منتقل کردند. بعدها فهمیدم که او را به بخش اسرا منتقل کرده بودند.
دولت عراق اما برای این مهاجران خانه می سازد، زمین می دهد و مدرسه احداث می کند. در مدرسه معلم ها عربی تدریس می کردند. فرزند همان پیرمرد و پیرزنی که به آن اشاره کردم می گوید:
یک نفر از معلمان از اهالی روستا بود. اما دو نفر دیگر عراقی بودند. همه خوب عربی یاد گرفته بودند. خود من عربی ام را مدیون آن کلاس ها هستم. برخورد با دانش آموزان هم خوب بود. در کلاس عکس صدام بود و پرچم عراق.
از او می پرسم این چه حسی در تو ایجاد می کرد. گفت:
ما بچه بودیم. به این چیزها فکر نمی کردیم. به مدرسه می رفتیم و بر می گشتیم. ما آنجا داشتیم بزرگ می شدیم.
در حقیقت دولت عراق نیز از طریق سیستم آموزشی می خواست سوژه خود را بسازد، انسانی که البته تکلیفش خیلی روشن نبود. این را در کلام آن پیرمرد می توانبم ببینیم:
آنها حسابی بر ما نظارت داشتند. جاسوس گذاشته بودند. رادیوی ایران را نمی توانستیم بگیریم. اگر می فهمیدند با ایران ارتباط داریم کارمان تمام بود.
علاوه بر این، هویت آنها نیز هویتی مرزی بود. آنها هنوز بیگانه تلقی می شدند. شاید بتوان گفت که از نظر دولت عراق خلق شهروندی عراقی از آنها یک فرضیه بود که در حال تست آن بودند. اما در عین حال به شدن آن مشکوک بودند. پیرمرد می گوید:
مردم عادی عراق می گفتند اینها ایرانی هستند، سربازان می گفتند شما عربستانی هستید و اصالتا عراقی.
خود اهالی روستا اما ساکت بودند. رحیم درباره اینکه مردم درباره وضعیت شهروندی خود چه فکر می کردند می گوید:
خیلی در اینباره صحبت نمی کردیم. از عراقی ها خیلی می ترسیدیم. ایران هم سابقه خوبی با ما نداشت. یک بخش زندگی مان ایران بود. شناسنامه هامان ایرانی بود. یک بخش زندگی هم در عراق بود. البته اکثریت مردم خیلی علاقه ای به این بحث ها نداشتند. من هم خیلی فکر نکرده ام، الان که می پرسی چیزهایی به ذهنم می رسد.
آنان فرودستانی بودند و هستند که به گفته گیتاری اسپیواک نمی توانند سخن بگویند. آنان در پایین ترین سلسله مراتب این قدرت هستند که تمامی این مفاهیم برای آنان بی معنا و بیهوده است، در عین حالی که بسیاری ممکن است از سوی آنان سخن بگویند و کنش های آنا را تفسیر کنند. اما آنان تمام عمر خود را در فضاهایی مشابه این جنگ طی کرده اند. در پارادوکس هایی مشابه و روبه رو شدن هایی مشابه با مفاهیم مدرن و دولت هایی که می خواهد آن ها ذوب کند و شهروند خود را بسازد. روزگاری نه چندان دور رضا شاه پهلوی و فرزندش آمدند تا به ضرب تفنگ و خشونت از آنها سوژه ای ایرانی بسازند، و پس از جنگ دولت عراق دنبال همان پروژه بود. و البته این بخشی از ماجرا بود چرا که بالای ۹۰ درصد جنگ زدگان به شهرهای دیگر ایران منتقل شدند و آنان مسیر دیگری را طی کرد.
در عراق نیز این جنگ زدگان در جای ثابتی مستقر نبودند. در ابتدا برخی از مردمی که از روستاهای اطراف البسیتین آمده بودند در منطقه الهارثه ساکن می شوند و بخشی از مردم در محلات بصره. چند سال آنجا مستقر می شوند. در سال ۱۹۸۵ دولت عراق تصمیم می گیرد که آنان را نیز به شهر العماره منتقل کند. در العماره در منطقه ای به نام البتیره ساکن می شوند. به آنها زمین های کشاورزی می دهند و تا سال ۱۹۸۹ در همان منطقه می مانند. در آن سال سیل های گسترده منطقه را فرا می گیرد، روستاهای آنان را نابود می کند. در این سال آنها دوباره مجبور می شوند که مهاجرت کنند. اینبار به منطقه الدجیلیه در استان الکوت عراق. دولت عراق به آنها ۲۵ هزار هکتار زمین می دهد. بخشی از مردمی که از شهرهای البسیتین، کنانه و روستاهای نزدیک دزفول و شوش مهاجرت کرده بودند را نیز در همان اطراف شهر العماره ساکن کردند، در روستایی بنام الشذیریه.
پایان جنگ و سئوال بازگشت
جنگ که به پایان می رسد، بحران دیگری شکل می گیرد: برگردیم یا برنگردیم؟ یکی از روستاییان البسیتین، فادی، می گوید:
می ترسیدیم برگردیم. زمانی که عراقی ها به روستای ما آمدند و ما را به عراق منتقل کردند، مادر و برادرم به اهواز رفته بودند. آنان در اهواز ماندند و ما به این سمت آمدیم. پس از پایان جنگ آنها چند بار به عراق آمدند تا ما را ببینند، اما ما می ترسیدیم به ایران برگردیم. می ترسیدیم ما را بازداشت کنند. می گفتند اعدام می کنند. اما همیشه این بحث بازگشتن به ایران مطرح بود.
علاوه بر ترس یک دلیل دیگر وضعیت پیچیده و بغرنج فرزندان این خانواده ها بود که در عراق به دنیا آمده بودند. فادی می گوید:
فرزندان من بعد از جنگ در عراق بزرگ شده بودند. آنها شناسنامه ایرانی نداشتند. عراق هم فقط برگه ای به ما داده بود که با آن می توانستیم سبد کالا بگیریم یا خدمات بگیریم و بچه ها مدرسه بروند. ما خودمان فارسی بلد نبودیم، بچه ها دیگر هیچ نمی دانستند.
می توان تصور کرد که در آن شرایط این مردم چه ترس و وحشتی را از سر می گذراندند و دلیل عدم تمایل به بازگشت یا مانع آن چه بود. اما تنها ترس و هراس نبود.
زندگی ها نیز به یک استقرار نسبی رسیده بود. پایان جنگ امکان دید و بازدید با خویشاوندانی که ایران مانده بودند را فراهم ساخته بود و در مجموع یک وضعیت شبه مستقر شکل گرفته بود. البته این وضعیت شبه مستقر نیز تداوم پیدا نکرد. به تدریج اوضاع عراق بی ثبات تر می شد و ترس دوباره ای بر این مردم حاکم می شد.
سقوط بغداد در سال ۲۰۰۳ تیر پایانی بود بر آن استقرار نسبی، تیری که همه چیز را به هم زد. در شرایط جدید دیگر بقا در عراق ممکن نبود. به تدریج خانواده ها تصمیم می گیرند دوباره مهاجرت کنند، اینبار به سمت ایران و روستاهایی که بیش از دو دهه پیش رها کرده بودند، روستاهایی که با خاک یکسان شده بود. پیرمردی در یکی از روستاهای البسیتین می گوید:
روزی که به روستا آمدیم همه چیز نابود شده بود.روستای اصلی ما که به پادگان تبدیل شده بود، اما این زمین ها را به اهالی روستا که در ایران مانده بودند داده بودند و جهاد کمک کرده بود تا برای آنها خانه بسازند. قطعه های زمین کوچک است. ما که آمدیم کاری به ما نداشتند. بعضی ها به جرم همکاری بازداشت شدند و زندان رفتند. اما اکثر مردم به زندگی عادی بازگشتند. ما بعد که مستقر شدیم دنبال زمین رفتیم، اما کسی به ما گوش نمی داد.
روستاییانی که بازگشته بودند با بحران های جدیدی روبرو می شوند. به گفته یکی از روستاییان ایلام:
با ما مانند خائن برخورد می کردند. در عراق هم وضعیت فرقی نداشت. آنجا هم ما همیشه عنصر مشکوک بودیم. مدام افرادی را بازداشت می کردند که متهم به همکاری با ایران بود. بعد از بازگشت وضعیت فرقی نکرد. ایرانی ها مدام به ما می گفتند همینکه اجازه دادیم باز گردید برایتان کافی است.
او نقل می کند که یکبار مدیر اداره کشاورزی به او گفته است که نمی داند چرا آنها را اعدام نکرده اند:
همه مردم اینجا می ترسند. وقتی کامیون های نظامی می آیند و شما را منتقل میکنند، آنهم در وسط جنگ، شما چاره ای ندارید. من البته خیلی کم سن و سال بودم اما مادرم تا زمان فوت همیشه از این خانه به خانه شدن گریه می کرد. زندگی مان هیچ گاه آرامش نداشت و وقتی دوباره به سرزمین هایمان بازگشتیم دوباره با دید متهم به ما نگاه می شد. امروز در چهره این مردم که نگاه کنی چیزی جز ترس نمی بینی. آنها از سایه خود هم می ترسند تا مبادا برای گناهی که مرتکب نشده اند مجازات شوند.
مشکلات فقط به این هراس ها محدود نمی شد. مشکل مهمتر شناسنامه نداشتن برخی کودکان بود. در سال ۲۰۱۶ در یکی از بازدیدهایی که با یکی از دوستان به یکی از روستاهای الجفیر داشتم زنی با پاهای برهنه به سوی ما آمد. پیر بود و فرتوت، با پوستی ترک خورده و لباس های رنگ و رو رفته اما پر صلابت. او تصور می کرد که ما مسئول یا مدیر جایی هستیم و به روستا سرزده ایم. او دست یک نوجوان را گرفته بود، نوجوانی که به نظر می رسید معلول ذهنی است و به زور او را دنبال خویش می کشید. به ما که رسید بدون سلام و با حالت تهاجمی گفت:
گناه این بچه چیست؟ به خدا ما نمی خواستیم به عراق برویم. به خدا با تفنگ و تانک و کامیون آمدند و ما چاره ای نداشتیم. محمد هم آن سوی مرز به دنیا آمد. الان شناسنامه ندارد. ۱۵ سال است اما مدرسه نرفته است. زندگی نداریم. هیچ امکاناتی به ما نمی دهند. خدا راضی است؟
محمد نوه او بود که پدرش فوت شده بود و برای او شناسنامه صادر نمی کردند. عرق از سر و روی آن زن می بارید. به او نگاه می کردم – با آن پای برهنه و صورت سوخته و پسری به ظاهر معلول- و می اندیشیدم که چه دنیای پر دردی را تجربه کرده اند.
پیرزن دیگری جلو می آید و وضعیت کودکانش را توضیح می دهد که آنها هم شناسنامه ندارند. یکی از آنها می گوید:
نه عراقی هستیم، نه ایرانی. بعد از جنگ آنجا می گفتند که ایرانی هستید و به خانه تان برگردید. اینجا هم می گویند شناسنامه نمی دهیم چون مدرکی ندارید.
شناسنامه به یک سو. زمین های این روستاییان نیز توسط نهادها و افراد دیگر گرفته شده است. همین زن که شاکی است که شناسنامه ندارند به دور دست اشاره می کند و می گوید:
همه این زمین ها تا چشم می بیند متعلق به ما (اهالی روستا) بود. از عراق که آمدیم و دنبال زمین که رفتیم با ما به بدترین شکل برخورد کردند. می گفتند شما باید زندان باشید، دنبال زمین آمده اید؟ اما گناه ما چه بود؟ آنها جنگ ندیده اند که این را می گویند. آخرش بعد از کلی پیگیری به ما فقط همین تکه زمین های کوچک را دادند، آنهم با هزار تعهد. بقیه زمین ها یا تبدیل به پادگان شده اند یا شرکت نفت گرفته است.
البته با وضعیت کمبود آب همین زمین ها نیز قابل استفاده نبود. در عوض آنسوتر طرح های نفت و طرح کشاورزی «۵۵۰ هزار هکتاری مقام معظم رهبر»، و طرح توسعه نیشکر در حال اجرا بود. برای آن طرح ها کانال کشی آب و سیستم صنعتی توزیع آب طراحی شده بود. اما روستاییان به گفته همان پیرزن به دلیل کمبود آب «تک تک زمین های خود را ترک می کنند و به شهر می روند تا عملگی کنند» و پا در راه مهاجرتی دیگر بگذارند.
پایان
*آمار دقیقی از خانواده هایی که سمت عراق مهاجرت کردند وجود ندارد. در شهر بصره حدود هزار واحد مسکونی برای آنهایی که از سوی شهرهایی چون البسیتین و حویزه مهاجرت کرده بودند ساخته می شود. مجموعه های مشابهی در شهر العماره ساخته می شود.
**در این نوشته اسامی تمامی روستاها به دلیل حساسیت های موضوعی و تبعاتی که ممکن است داشته باشد تغییر کرده است و نام ها هیچکدام حقیقی نیست. همچنین اسامی افراد تغییر کرده است.